جزیره مجنون

ابراهیم برومند

جزیره مجنون…

۴/۴/١٣۶۷

ساعت ٣:١۰ بامداد

مجنون جزیره‌ست ، با نیزارهای بلند ، به بلندی بید مجنون…!

نیزارهایی که با صدای رگبار گلوله میروید…!

و در دل نیمه شب فریاد زنان می‌رزمند….

طلوع و غروبش ، یک رنگ است….!
چرا که ﺁسمانش همیشه سرخ رنگ است…
هم با طلوع…
هم با غروب…


خاکش از باروت است ، در این خاک باروتی…
هر لحظه لاله میروید…
بدون ﺁب…
بدون نور….


شب درازی در پیش است….
بالشتم ، گونی پر از خاک که دیواره سنگر است…
هوس سیگار کردم ، ولی کشیدن ممنوع است ، چرا که ﺁتش سیگار علامت است…
منظورم علامت به کلاغان سیاه که در دل شب پرسه میزنند…


شب درازی در پیش است…
صدا و نور گلوله سکوت دل شب را شکست…
مجنون بیدار شو…
بیدار شو…
لیلی با تو سخن میگوید…
سخن از راز دل پنهانی…


قافلم من را گم کرده و من قافله را…
قدم قدم ﺁهسته ﺁهسته ، میان نیزارها با خود سخن میگویم…
سایی مرا دنبال میکند…
صدای قدم‌هایش ﺁشناست…


ناگهان صدایم زد…
کجایی این شب یلدا مرموز است…
گفتم نمیدانم….
ولی میدانم…

که امشب، چهار شنبه‌سوری نیست…


ابراهیم برومند