هر چه از زمان جراحی میگذرد

علیرضا برهانی‌نژاد

هر چه از زمان جراحی میگذرد ، درد بیشتر بر من مستولی میشود…
در پیچ و خم جاده کرمان به بندر عباس مادرم زجه میزند و پدرم آرام و بی صدا میگرید…

هنوز گیج هستم.
آنقدر بی‌حال و ناتوان که چشمانم را هم به سختی باز میکنم…

حتی توان ناله کردن هم ندارم…

ساعت حدود هشت ، نه شب : چند نفر بر بالینم حاضر شده و با قراردادن بدنم در برانکادی که مجهز به گیره های خاصی برای فیکس کردن ستون فقرات بود ، مرا به فرودگاه بردند…

با “دکتر” سوار هواپیمای مسافربری عازم تهران شدیم.
با این برانکاد احساس درد کمتری دارم.

انتهای هواپیما ، برانکاد به قسمتی از بدنه نصب شده است. شاید برای اینکه مسافرین ناراحت نشوند و بر روحیه شان تاثیر منفی نگذارد ، با پرده استتارم کرده اند.

اصلا نمی دانم برای چه و به چه منظوری آنهم به این سرعت مسافر ناخوانده تهران شدم ؟

با باز شدن درب انتهائی هواپیما ، سوز و سرما مرا به خود آورد.

با خودروی خدمات ویژه که مخصوص حمل بیماران و سالمندانی که توان استفاده از پلکان هواپیما را ندارند ، من و آقای “دکتر” را به سالنی بزرگ می آورند و در گوشه ای از سالن با همان برانکاد کذائی روی زمین قرارم داده تا وضعیتم مشخص شود.

در همین حال متوجه جنب و جوش دست اندرکاران و افراد حاضر شدم.
هواپیمای C-130 مملو از مجروح به زمین نشسته است و دسته دسته برانکاد ها را در ردیف های منظم می چینند.

آقای “دکتر” که همسفرم از بندرعباس تا تهران بود ، بر بالینم حاضر می شود.

چفت و بست برانکادی که رویش آرمیده بودم را باز میکند و با انتقالم به برانکاد معمولی و گذاشتن پرونده پزشکی روی سینه ام ، بدون اینکه هیچ حرفی بین ما رد و بدل شود ، آن برانکاد خاص و ویژه را به زیر بغل میگیرد و در میان رفت و آمدها و شلوغی سالن غیبش میزند !

غوغایی برپاست ، فضای محل که بعد ها پی بردم نامش ستاد تخلیه مجروحین است ، مملو از ناله های زخمی ها و داد و فریاد و دستور مسئولین ستاد که در صدد رسیدگی به وضعیت مجروحین و اعزام آنها به بیمارستان های پایتخت هستند ، می باشد…

من ، اولین مجروحی بودم که به سالن آورده شده است اما حالا همه از کنارم رد می شوند و هیچ توجه ای به من نمی کنند ، راستش برای خودم هم چندان اهمیتی ندارد ، چون دیر یا زود بالاخره همگی از اینجا رفتنی هستیم…

کم کم لرز تمام وچودم را در بر میگیرد ، مشخص است دلیلش تنها سردی هوا نیست…
دندانها یم بی اختیار بر هم میخورند ، پتو را بر سر می کشم ، پس از لحظاتی پلک هایم سنگین شده و به خوابی عمیق فرو میروم…

با جابجا شدن برانکاد و درد شدید کمر بیدار شدم.

تابش آفتاب صبحگاهی در اولین روز بهمن ، بر فراز آسمان صاف تهران که این روز ها به دلیل بالا گرفتن شدت جنگ و گسترش دامنه آن به نقاط مسکونی و بمباران و موشک باران ،خلوت تر از همیشه هست بعد از شبی سرد ، خبر از شروع روزی نو و تازه می دهد.

از آن همه مجروح ، دو ، سه نفری باقی مانده است.
فردی به کنارم آمد و بعد از احوالپرسی با ثبت مشخصاتم وسپردن معرفی نامه ای به راننده آمبولانس ، ترتیب انتقال و بستری شدنم در بیمارستان امیرالمومنین را داد…

صبح زود ، بعد از شبی که هر لحظه و ثانیه اش ، مانند سالی گذشته بود ، با التماس و اصرار و محبت نگهبان ، مادر و پدرم وارد بیمارستان شهید محمدی بندرعباس می شوند.

در پرس و جو جهت یافتن فرزندشان ، اولین چیزی که توجه آنها را به خود جلب می کند ، تخت خالی با ملحفه های خون آلودی است که نام “علیرضا برهانی نژاد” بر بالای آن نقش بسته است…

آنچه که به ذهن این دو خطور می کند این است که باید فرزندشان را در سردخانه بجویند !
مادر از خود بیخود میشود و شیون میکند و پدر آرام می گرید…
میگویند : فرزندتان به تهران اعزام شده…
اما باورش سخت است.

با گریه و زاری مادر ، مسئولین قبول می کنند او را در معیت مجروحین و همراه با جنازه شهدا با هواپیمای نظامی به تهران بفرستند…