دست خدا بر سر ماست

سیدمحسن بهرسی

قاسم سلاجقه با همان لباس که همیشه مرتب و اطو کشیده بود از خاکریز صدایم زد که سید عراقیها را نفله کردیم…

جوان با روحیه ای بود…
دوشیکا را رها نمیکرد…
وجودش باعث روحیه خط شده بود…

کلاهش را نشانم داد که تیر مستقیم عراقیها سوراخش کرده بودند ولی بخودش آسیبی نرسیده بود

(این کلاه را سالها بعد هم در منزلش نگهداری میکرد)

حمید ملایی هم قسمت نوک بود،
50 متر جلوتر یک خاکریز کوچک شاید بیست متر عرض عمود برخاکریز کانال زده بودند تا نقطه شروع مقاومت مقابل تک نیروهای پیاده دشمن باشد…

هوشمندانه بود نمیدانم عراقیها درستش کرده بودند یا مهندسی لشکر ولی جای خیلی درستی احداث شده بود،
همین 20 متر خاکریز محل بیشترین و موثرترین مقاومت شده بود،
دو قبضه خمپاره 60 و دوشیکا و آرپیجی اونجا مستقر کرده بودیم،
حمید ملایی از صبح اومده بود با هم قرار داشتیم میخواستیم ببینیم چطور میشه این نقطه رو مقاوم کرد…

این مطالب رو که میگم 50 متر پشت سر ما تانکها داشتند اون سه کنج رو بشدت میکوبیدند،
علت رو نمیدونستم ولی تلفات میگرفتند و خودشون در تیررس نبودند،
قاسم سلاجغه هم پشت سر ما اومد و بما ملحق شد…

در حین صحبت ها یکی از بچه ها گفت عراقیها از روبرو و میان کانال (پشت خاکریز کانال) ذوجی دارن میان،
لحظه ای بلند شدم.
داخل کانال ذوجی رو نیگاه کردم،
چندین عراقی رو دیدم که دولا دولا دارن میان تا به ما برسن…

برنامشون این بود که خودشونو به ما برسونن و درگیر شن و عمده نیروهاشون هم از روی خاکریز کانال بسرعت وارد خاکریز و دژ بشن،
ابدا فرصتی نبود که کمک بخواهیم،
شاید ده نفر بیشتر دسترسم نبود،
همه تجربیات شبهای عملیات و لحظات شکستن خط بخصوص عملیات بدر از خاطرم گذشت،
همیشه خودمو میزاشتم جای عراقیهایی که ما بهشون حمله میکردیم و میگفتم اگر من جای اونا بودم چیکار میکردم،
الانه دقیقا من جای اونا بودم،
خدا خیلی کمک کرد…

معجزه جز این نبود که قرارمون رو بزاریم جایی که نباید میزاشتیم،
که رشیدترین عناصر گردان بام قرار داشته باشند،
که حمید و قاسم همزمان اونجا باشن،
آماده عراقیهایی که از پشت کانال میومدن شدم،
چن نفر رو گفتم نارنجک آماده کنند…

همه این اتفاقات از زمان مطلع شدن تا درگیری ده دقیقه نشد،
(پشت کانال که میگم یعنی پنج تا ده متر)

قبل از اینکه عراقیها بفهمن باشون درگیر شدیم،
ناخواسته درگیری پیشگیرانه رو آغاز کردیم.

اینجور مواقع انسان نمیدونه چیکار میکنه،
ولی کار درست رو انجام میده،
جنگ نارنجکها بود…

اونا اون سمت خاکریز کانال و ما این سمت،
نمیدونم چرا هیچکس طوریش نشد،
فقط صدای حمید رو شنیدم که میگفت عراقیها از روی کانال دارن میان،
صحنه عجیبی بود عده ای شاید یک گروهان به سرعت داشتند سمت ما میومدن…

تو هیچ آموزشی همچین حرکتی صحیح نبود،
چون عرض روی کانال کم بود و اینهمه نیرو اگر با آتش متمرکزی مواجه میشدند انهدامشون حتمی بود،
گفتم بزارین نزدیک شن،
همه این اتفاقات در روز بود،
نزدیک ظهر،
شایدم ظهر شده بود،
عراقیهای پشت کانال یا مرده بودن یا متواری شده بودن شایدم زمین‌گیر شده بودن ولی خبری از تلاش بیشترشون نبود و خوب شد که حرکت دیگری نکردند….

اون عراقیهای روی کانال که به پنجاه متریمون رسیدن اول حمید ملایی با آرپی جی زد وسط ستونشون،
خون و دود همزمان هوا رفت،
ستون متلاشی شد،
دو قبضه خمپاره 60 و دوشیکا و تیربار بچه ها همزمان نیروهای باقیمانده رو زیر آتش گرفتند شاید این وضعیت پنج دقیقه هم طول نکشید ولی دیگه خبری نشد…

خیلی کشته هاشون روی کانال و اطرافش دیده میشد،
تنها شانسی که اوردیم عدم اجرای آتش تانکها روی ما بود چون با فراغ بال کارمونو میکردیم،
شاید به تانکها ماموریت داده بودن،
دژ پشت سر ما و سه کنج رو بزنن تا کمک نرسه و متوجه این قسمت نشن،
به هر حال خداوند در زمان مناسب ما رو در محل مناسب قرار داد و بی اختیارمان کرد واقعا کاری که اون نقطه انجام شد در ید ما نبود…

اتفاقی که افتاد همه جوره از جایی دیگه هماهنگ شده بود…