مینار

عباداریان

مینار
تهران.عباداریان شهریور ۹۹
تقدیم به مادرم و تمام مادران سرزمینم که خزانه دار بوده و هستند ولی هیچگاه برای خودشان چیزی نخواستند.
مینار چفیه مقدس بی اختلاس مادران

مینار مادر وقتی دختر بود
شور جوانی را و زیبایی صورت چون گلش را در مینار رنگارنگش آذین بسته بود و معصومیتش را نشان میداد، چون قد کشید و بزرگ شد، آنگاه که گفتند برایت خواستگار آمده ،گوشه مینار محل پنهان شدن رخش از شرم و حیا شد،چهره در رنگهای شاد مینار مخفی میشد.

مینار
پنهان کننده ی خنده ها در جمع، آنگاه که حس و حال خوشی بود، شرم و حیا باعث میشد صورت خندانش را در چین های روی هم افتاده ی مینار پنهان کند.

مینار
انجایی که شادترین رنگ مینار بر دور صورتش بسته میشد موقعی بود که به خانه بخت می رفت و با پولک دوزی و رنگ شاد بر گرد صورتش خودنمایی میکرد و مینار می دانست که عمر این رنگارنگی کوتاهست و بعد از آن فقط به هنگام عروسی و مراسم شادی دیگران رنگ مینار رنگین میشد و بعد مراسم جایش مینار همیشگی را می‌گرفت که تیره بود چون او دیگر خانم خانه شده و عهده دار زندگی در کنار شوی خود .

آنگاه که مادر عهده دار خانه شد و مسئولیتهای خانه بر دوشش قرار گرفت کارکرد مینار برایش عوض شد.

مینار
از هنگامی که‌ چشم باز کردم و خواستم صورت مادر را ببینم چین و چروک آن صورتم را نوازش میداد، در هنگام شیرخوردن مرا چون نگینی در خود جا داده بود تا از من محافظت کند از گرما، حشرات موذی یا گرد و خاک و هرآنچه مادر برایم مضرر میدانست ،چون مادر مینار را کنار میزد تبسمش مرا به وجد می آورد و من هم جوابش را میدادم و او سرشار از عشق میشد، تبسم و لبخند مادر، من طفل را آرام میکرد و در حریمش امنیت داشتم.

مینار مادر
چهار گوشه اش رکن خانواده بود.
یک گوشه اش شخصیت مادر را در خود گرفته بود و در همه امور یار و یاور زندگی و آن گوشه همیشه آماده در خدمت خانواده بی هیچ چشمداشتی.
یک گوشه اش بانک مرکزی که برای حفاظت از اموال بیت المال خانواده چند گره میخورد چون اسکناس های خانه در انجا حفاظت می شد .
یک گوشه اش بانک سر کوچه مان بود سکه های خرد از قبیل ده شاهی،یک ریالی و دو ریالی و… بود .
یک گوشه اش انباری بود که هر موقع بچه بهانه میگرفت, سراغش می رفت و گره اش را باز میکرد و میگفت بگیر اینرا بخور تا وقت نهار یا شام

مینار مادر
حکم سازمان برنامه و بودجه امروز را داشت که از ریال به ریال هزینه ها اطلاع داشت و سوال و جواب میکرد.

مینار
پنهان کننده صورت مادر از نداریهای خانواده تا بچه ها کمتر متوجه بشوند.

مینار مادر
پر از اشکهای پنهان او و نجواهای تنهایی که فقط او شنیده، کاش زبان وا میکرد و قصه های غمنامه های مادران را می گفت.

مینار
قرص سردرد برای سردردهای مادر،چون با محکم گره زدن مینار بر پیشانیش، حکم مسکن امروز برایش بود.

مینار
همدم و شال عزای امام حسین (ع)
در روضه ها و مراسم های این ایام،
پر از اشک عزای او و خاندانش، آنگاه که در گوشه ای نشسته و روضه خوان به صحرای کربلا گذر میکرد گوشه مینار پر می کشید بر صورت خیس مادر و گاه قطرات اشک بر صورت فرزند خوابیده در بغل میخورد و فرزند شریک او میگشت و مادر در مصائب زینب در فراق برادر چشمانش بارانی میشد.

مینار
در تمامی لحظات یار مادر
در ناملايمات زندگی و جاده پر پیچ و خم و ناهموار روزگار همدم و مونس غمهایش

مینار
محافظ صورت مهربان مادر در مقابل باد،گرما و گردخاک.

مینار مادر و کارزار جنگ
او داستانها از دل تاریخ این سرزمین با خود بهمراه داشت ،در این روزگار دوباره به کارزار جنگ نابرابری کشیده شد.
چند جا دوباره مینار مادر خیس شد از آسمان ابری و بارانی چمشهایش

وقتی
برای بدرقه جوانش آمده بود و دُردانه اش لبخند بر لب و رهسپار بود ،مادر با دعای خود و چشمان پر از اشک بدرقه اش میکرد انگار تولدی دوباره برای فرزند هست و اینبار فرزند خندان و مادر با دعا گریان ولی نمیگذاشت اشکش را کسی ببیند.چنان محو تماشای دُردانه اش شده بود نمیدانست آخرین بار هست که از پشت چشمان خیس نگاهش میکند و دعا میخواند و او را بخدا می سپرد، چون اول ناراضی به رفتنش بود و فرزند با کلامش و از کربلایی که همیشه شنیده بود برایش گفت و رضایتش را بدست آورد و گوشه مینار باز خاطراتش را با خود به تاریخ می برد.

وقتی
بعد از عملیات برای مرخصی به خانه برگشت، در آستانه درب خانه با لباس جنگ پسرش را دید، اشک شوق دیدنش را با گوشه مینار پاک کرد و او را در آغوش گرفت .

وقتی
در روزهای عملیات اخبار را گوش میکرد و در شهر هم پیکر شهدا را می اوردند، دلشوره داشت که خبر مجروع شدن فرزندش را به او دادند
دعا میکرد و در تنهایی نجواها داشت تا اینکه چند روز بعد بچه ی همسایه آمد و گفت پسرت تماس گرفته بیا خانه ما و چادر به سر گرفت و نمیدانست چطوری خود را برساند نفس نفس زنان خود را رساند گوشی را گرفت و قبل از هر کلامی اشکش جاری شد و در زیر باران اشک کلمات خیس می شدند و بر گوشی می نشست.

سلام مادر
و مادر با قربان صدقه رفتن جواب داد و فرزند میگفت گریه چرا و مادر با گوشه مینار اشکها را پاک میکرد و میگفت از شوق شنیدن صدایت هست عزیزم و زن همسایه هم که نظاره گر صحنه بود چشمانش خیس شد و با گوشه مینار در حین لبخند زدن چشمان خود را پاک میکرد.

وقتی
بعد چند روز خبر شهادت فرزند را آوردند و حالا بر تابوتش، او را در آغوش گرفته و برای آخرین بار صورت فرزند را که آرام خوابیده ، چونان زمان کودکی او را در آغوش گرفت و وداعی اشکبار که بر تمامش مینار نظاره داشت و حال بر کفن فرزند نشسته و بیاد کودکی چون چتری بر مادر و فرزند افتاده بود و اشکها باز پنهان بر کفن می ریخت و چون بلندش کردن مینار به پهنای صورت مادر باز شده بود تا قطره های اشک را جاروب کند و بر غم خود بیفزاید.

وقتی
بعد سالیان سال انتظار ، جوانش برگشته و چشمه اشکهایش خشک شده بود استخوان جوان برومند که حالا در زیر مینار جا گرفته در بغل مادر یاد کودکیش افتاد
وقت رفتنش نگاهش قد و بالای جوان رعنایی را برانداز میکرد و با گوشه مینار اشک را پاک میکرد و صورتش را پنهان تا فرزندش نبیند و بدرقه ای اشکبار، نمیدانست در نگاهی پر از اشک و تیره دیدن او دیدار آخر را دارد او حالا بعد سالها بر استخوانهای فرزندش خیمه زده و استخوانهای پیچیده در کفن یاد قنداقش انداخت و باز مینار یار همدم هر دو شده و در بالای پیکر میگفت خوش آمدی عزیزم…

سر تعظیم فرود می آورم و بوسه بر دستان تمامی مادران سرزمینم می زنم


مِینار یا مینا: یک روسریِ بلند از پارچهٔ نازکِ حریر مانند به رنگ‌های مشکی، آبی، سبز، زرد، سرخ یا بنفش است. دختران از رنگ‌های روشن و زنان میان‌سال و مسن، از رنگ‌های تیره استفاده می‌کنند