قسمتی از کتاب سه عملیاتی که من بزرگ شدم
محمد رضا ضیاء
گردان 419
والفجر هشت
در منطقه جفیر 100 کیلومتری شلمچه چند هفته ای آموزش میدیدم.
در منطقهی جفیر، صد کیلومتری شلمچه چند هفتهای آموزش میدیدم. جفیر منطقهای خشک و بیآب و علف بدون عوارض طبیعی با زمینی پُر ترکش و سنگرهای تانک و توپ بود که گواه سالها جنگی سخت را میداد. تجهیزات نظامی را کامل تحویل گرفته بودیم و هر روز آماده بودیم خبر رفتن به خط مقدم را بدهند. تا این که دستور حرکت صادر شد. دمِ غروب، بر عکس همیشه که وسیلهی انتقال، کمپرسی بود اتوبوسها محوطهی گردان را پر کردند.
همیشه تعدادی نیروی ضعیف و مسن در مقر میماندند اما این بار همه سوار اتوبوس شدیم. مقصد نامعلوم بود. از فلکهی ساعت به طرف میدان چهارشیر رفتیم و به سیلوهای گندم که رسیدیم، فهمیدیم داریم از منطقهی جنگی بیرون میرویم. مسیر به طرف جادهی شیراز بود و باز هم همه بیخبر بودیم. به زیارت شاهچراغ هم رفتیم. نوشته بود چند کیلومتر مانده به کرمان. تعجب کردیم اگر داریم به سمت خانه میرویم چرا با این همه تجهیزات و اسلحه و لباس نظامی. بعداز نیمه شب به بردسیر رسیدیم. انتظار داشتیم پیاده شویم اما اتوبوس بدون توقف به راه ادامه داد. به طرف کرمان در حرکت بود و ما با افسوس، چراغها و دکانهای بسته را نگاه میکردیم. بچههای همشهری را دیدم و دلتنگی مرا گرفت. از توی اتوبوس نگاهی به ته کوچهمان انداختم و خانه و پدر و مادرم را تجسم کردم. در همین حین که برای خودم تصویرسازی میکردم، از خانه دور شدیم.
اتوبوس به کرمان رسید اما دور از انتظار هیچ سپاه و پادگانی در کار نبود. توی بلوار فرودگاه در دانشکدهی تربیت معلم بودیم با چمنِ بازی و زمین بسکتبال و محیط ورزشی. رسیدیم توی سولهی بسکتبال. مستقر شدیم و پتوها را رویمان انداختیم. ساکها هم بالشمان شد. خوابیدیم تا اذان صبح. طبق روالِ جفیر، صدای زیارت عاشورا و نماز صبح آمد ولی تمیزی و براقی اینجا کجا و خاکهای جفیر کجا؟ نماز که تمام ش، «آقای تجلی» را «حاج بهرام» بهعنوان مسئول آموزش معرفی کرد و گفت «هیچکس حق نداره از اینجا بیرون بره تا بقیه متوجه بشن اینجا چه خبره. آقای تجلی مسئول اموزش شنا هستند.»
بعداز صبحانه بهنوبت گروهانها دو ساعت نوبت آموزش داشتیم. روز اول خوشحال بودیم. ولی آموزشها اینقدر خستگی داشت که. توی پانزده روز از هر چه آب بود بدمان میآمد. تا ساعت دوازده شب به صورت نوبتی کلاس شنا داشتیم. بلوار جمهوری را تا چهاراه فرهنگیان رفت و برگشت میدویدیم. مجید دوست و همشهریام قوت قلبی بود و همیشه کارهایش باعث خنده بود. از نظر سنی کوچکتر از من ولی یک سر و گردن از من بزرگتر و درشتتر بود. دوست دارم قصههای مجید را یک روز بنویسم؛ فردی ساده اما پُرکار. مربی میگفت کرال پا، اما مجید با دست شنا میکرد. میگفت فقط با دست اما مجید کرال پا میرفت. یک شب مربی به او گفت: «مجید، تنبیه میشی.» ما را صدا زد و گفت: «بچهها بیاین بیرون، مجید تنها برو توی آب و کرال پا بزن». مجید هم با یک نگاه مظلومانه به او، اول شیرجه زد. کرال پای تند مجید را میدیدیم ولی هر چه انتظار کشیدیم بالا نیامد. طولِ سی متر استخر را کرال زد و آن طرف دستش به دیواره خورد و بالا آمد. دهان همه از تعجب باز ماند. بالاخره شب آخر آموزش هم تمام شد و فردا صبح به طرف اهواز حرکت کردیم. دیگر همه میدانستند عملیات آبی هست ولی نمیدانستیم کجا.
از کرمان و آن آموزش شنای فشرده بدون دیدار خانواده و مرخصی، برگشتیم اهواز. این موضوع که چند کیلومتر با خانه فاصله نداشتیم و این هر چند سخت بود ولی ما برای دفاع از خانواده و مردم این مسیر را انتخاب کرده بودیم و این باعث آرامشمان میشد. مستقیم به جنگلی نزدیک اهواز و روستای ملاشیه مستقر شدیم و دیگر به سمت جفیر نرفتیم. عملیات غمانگیز بدر دیگر سپنتا و جفیر هم لشکر نیروهای رزمی را مستقر نکرد و آنجا با خاطراتش ماند برای بچههای بدر و خیبریها که سالها در این مکان عاشقی کردند.
جنگل با آموزشهای نظامی روزها تا نزدیک عملیات طی میشد و هفتهای دو تا سه بار هم برای عبور از اروند توی آبهای کارون آموزش دیدیم. برای مخفی بودن آموزشِ آبیِ نیروها از دید ستون پنجم و دشمن مجبور بودیم شبها آموزش ببینیم. البته دلیل دیگرش هم شبانه بودن عملیات هم بود ولی مورد اول سری و مخفی بودن عملیات کلا توی دستور کار بود که نیروها زحمت مضاعفی را تحمل میکردند.
موقع رفتن به کارون از محل گردان با آمدن کامیون شروع میشد. ما از دید دیگران بهعنوان نخاله و خاک بار میشدیم که لب رود تخلیه شویم اما سواران گلهای بینظیری بودند که برای جلا دادن، هر چه بیشتر آبدیدهتر میشدند. زحمت میکشیدند و در کنار این گلها، نالایقی چون من هم بودم که هرچه برای گلها عشقبازی با معشوق بود، برای من سختی و ملال به همراه داشت.