جانبازی که استخوانهایش خورد شد
غلامعلی محمدی
سال 61 و در سن 16 سالگی از طریق بسیج و سپاه کهنوج به مناطق عملیاتی دفاع مقدس اعزام شدم. دوره مقدماتی آموزش و تاکتیکهای نظامی را در منطقه دلیجان گذراندم و در خدمت رزمندگان افتخار حضور در جبهه را داشتم.
مجروحیت و قطع نخاع شدن
در تاریخ 22 فروردین 62 در عملیات والفجر یک در منطقه فکه، شرهانی و زبیدات وارد عملیات شدیم. در این عملیات من از ناحیه کمر توسط تیر مستقیم دشمن مجروح شدم و این در حالی بود که قطع نخاع شده بودم ولی خودم نمیفهمیدم و نمیدانستم قطع نخاع یعنی چه؟
آغاز دوران اسارت
بعد از سه چهار ساعت به دست نیروهای بعثی به اسارت درآمدم و به پشت خط نیروهای عراق و سپس به بیمارستانی در الاماره منتقل شدم. یک شب در این بیمارستان بودم بعد از آن مرا به بیمارستان نیروی هوایی بغداد بردند و بدون هرگونه درمانی؛ به کمپ اسرای ایرانی در استان الانبار و اردوگاه عنبر منتقل کردند.
هنگام انتقال، ما را در شهرهای مختلف برای انجام کار تبلیغاتی به نمایش گذاشتند و در مقر یکی از فرماندهان ارشد بعثی، از ما خواستند که از پشت ماشین ایفا پیاده شویم. من نمیتوانستم حرکت کنم و اتفاقاً ته ماشین بودم. دو سرباز عراقی آمدند دست و پای مرا گرفتند و به جلو پرتاب کردند. از ماشین افتادم پائین و مهرههای کمرم شکست که البته کسی توجه نمیکرد و این شکستگی کم کم به طور کج جوش خورد.
هفت هزار و صد و سی و نهمین اسیر
بعد از عملیات بیت المقدس که رزمندگان اسلام 18 هزار اسیر از عراق گرفته بودند، رژیم بعثی صدام تلاش میکرد بر تعداد اسیران ایرانی بیفزاید تا آبروداری کند. لذا ما را مقابل چشم خودمان شمارش میکردند تا کمبودشان را جبران کنند.
در این راستا وقتی ما را شمارش میکردند، من هفت هزار و صد و سی و نهمین اسیر ایرانی در بند بعثیون بودم.
ما را به استان الانبار و ارودگاه عنبر بردند. 1500 اسیر ایرانی در این اردوگاه مستقر بودند که 20 الی 25 نفر مثل من قطع نخاع شده بودند. از این تعداد محمد رضایی سرداری از رفسنجان که دو سال پیش در اثر شدت جراحات به شهادت رسید؛ و علی حاج حسینی از کشکوئیه رفسنجان را به خاطر دارم.
من جمعا 28 ماه در اسارت بودم و این مدت در سالنی به نام مستشفی(بهداری) اقامت داشتم که ده پزشک ایرانی نیز بین ما بودند و از ما مراقبت میکردند.
بعثیها مراقبت از مجروحین قطع نخاع را چون کار سختی بود به طور کلی به اسرای ایرانی سپرده بودند ولی مراقبتی که در بحث دارو کاملا در مضیقه بودیم. دکتر سید عباس… و دکتر عباس خالقی از جمله پزشکانی بودند که از ما مراقبت میکردند و البته این بزرگواران مدت سه سال در اردوگاهی بودند که هیچ نام و نشانی از آنها منتشر نشده بود و خانوادههایشان هم از آنها بی خبر بودند.
این عده را پیش از الحاق به ما، در زندانهای انفرادی نگهداری میکردند. بعضی از بچههای قطع نخاع در اثر شدت جراحت و عدم امکان درمان و دارو، به شهادت رسیدند و صلیب سرخ با گرفتن عکس از جنازهی آنها و ارسال به ایران، خانوادههای آنها را در جریان شهادتشان قرار میداد و سپس بعثیها جنازه شهدا را خارج از اردوگاه به خاک میسپردند