ابوالحسن صادقی پناه
خیس از مرور خاطره های بهار بودابری که روی صندلی چرخدار بود
ابری که این پیاده رو او را مچاله کردروزی پناه خستگی این دیار بود
آن روزها که پای به هر قله می گذاشتآن روزها به گُرده ی طوفان سوار بود
حالا به چشم رهگذران یک غریبه استحالا چنان کتیبه ی زیر غبار بود
بین شلوغی جلوی دکّه مکث کرددعوا سر محاکمه ی شهردار بود
آن سوی پشت گاری خود ژست می گرفتمرد لبوفروش سیاستمدار بود
از جنگ و صلح نسخه که پیچید ادامه داد:اصرار بر ادامه ی جنگ انتحار بود
این سو کسی که جزوه ی کنکور می خریددر چشمهاش نفرت از او آشکار بود
می خواست که فرار کند از پیاده رومی خواست و … به صندلی خود دچار بود
دستی به چرخها زد و سمت غروب رفتابری فشرده درصدد انفجار بود
خاموش کرد صاعقه های گلوش رابغضی که روی صندلی چرخدار بود